ادرس وبلاگ رو عوض کردم چون یکسری از دوستهام که اینجا بهشون فحش میدادم وبلاگ رو میخوندن و ناراحت میشدن، البته الان دوست نیستیم ولی ناراحتشیون همچنان به من میرسید. حالا نمیدونم چند درصد من بیشعورم چند درصد اونا((((:
از این به بعد برنامههای ما خاله زنکی میشه. ادرس هم کسی نداره راحت به همه فحش میدم. واقعا نمیدونم چرا ادرس میدم به ملت، مشکلم چیه دقیقا.
روزها قضیه را در ذهن مرور میکردم حتی همین الان باعث میشود انقدر ضربان قلبم بالا برود که اگر قبل از خواب باشد خواب از سرم بپرد. به دنبال راهی بهتر بودم، راهی که جور دیگری تمام شود، راهی که به گریه کردن من در طول راهرو و بی تفاوت راه رفتن او ختم نشود. اما هر چه حساب میکردم بهترین کار را کرده بودم و هر چیز دیگری قضیه را ملیونها بار بدتر میکرد. ولی باز دلم راضی نمیشد و ارام نمیگرفتم. فکر میکردم کاش هر دفعه که میگفتم دفاع شخصی پدرم نمیخندید یا وایمیسادم تمام فحشهایی که بلد بودم و نبودم نثارش میکردم اما هیچکدام اتشی که وقتی میدیدمش در من زبانه میکشید ارام نمیکرد. فقط باید هرچند ظاهری معذرت خواهی میکرد. باید میدیدم اینجور به دستوپا زدن افتاده است. دیگر هیچ چیزش برایم مهم نبود. اگه مانند برگ درخت جلوی رویم میافتاد و میمیرد حتی اندازه افتادن برگ درخت بهش فکر نمیکردم. دیگر حتی دلگیر یا عصبانی نیستم. خودمم. خود عادی خودم قبل از او.
ادمها به داستان زندهاند. این را قبل از خواب نوشتم و گوشی در دست به خواب رفتم. چند ثانیه بعد با افتادن گوشی از دستم بیدار شدم. نمیدانم بعدش قرار بود چه بشود، یک مثالهایی از برادرم در ذهن داشتم. ولی دیروز در راه فکر میکردم که چه میشود اگر برایم تشخیص سرطان معده بدهند. سرطان معده که بگیری چندماه بعد حتما رفتنی خواهی بود. پس شرایط خیلی تراژیک میشود. داشتم واکنشهای هر کسی را پیشبینی میکردم. اول به دوستم فکر کردم که میتواند چند ماه را با من خوش بگذراند و بعد بدون عذاب وجدان برود سراغ بعدی که بیانصافی کردم. دانشکده هم لازم نبود بروم، به دفاع هم نمیرسیدم ولی بدون همه اینها نمیدانستم باید چکار کنم. به سایر مسائل فکر نکردم چون اسانسور به مطب دکتر رسید و با گفتن یک دیوانهای مگر تمامش کردم. نه این که داستانی نداشته باشم و بخواهم اینجوری داستان درست کنم ولی امان از دست ذهن مریض. فقط خودم را نمیکشم. بعد از هر برخورد دوستداشتنی یا اتفاق خوب هم افراد مورد علاقهام را میکشم تا ببینم باید چکار کنم. بیشتر از همه پدر و مادرم را کشتهام ولی در کل کسی از این قضیه در امان نیست. فکر میکنم یک بیماری ذهنی چیزی بود. فقط اینقدر داستان دارم یا دوست دارم داستان بسازم که بعضیوقتها فکر میکنم بیانصافی است که نمینویسمشان یا دیوانگیست که این همه داستان سر هم میکنم.
ان روز فکر میکردم همین که هوا ابری است و میتوانم در تختم غلت بزنم، از آشپزخانه صدای آشپزی مامان میاید، مهمانهایی داریم که به راحتی میگویم بعد از حمام میبینمتان و بعدتر خودم هم دست به کار میشوم و ج و و غذا روی گاز همراه با سیمین غانم میگوید "چه هوایی" کافی است.
دوستی برای من اینجوری شروع میشه که میگم هر کاری که این نفر جدید کرد بهش فرصت بدم و بشناسمش. تا جایی که میشه رابطه رو پیش ببرم. برای دوستهای پسر معمولی هیچوقت همچین چیزی نبوده. در مورد این دوستم دو نفر به من گفتن که شما به هم نمیخورین ولی من شیش ماه وقت نیاز داشتم تا خودم بفهمم چرا بهم نمیخوریم. تو روزهایی که ناهار خورده نخورده باید خانم رو تو خیابونها جمع میکردم، شب امتحان درس خونده و نخونده به ایشون رسیدگی میکردم، خوابیده و نخوابیده به نالههای ایشون گوش میدادم، وضع روحی خودم چه خوب چه بد به ایشون مشاوره میدادم و با وضعیت مناسب یا نامناسب باید دوست ایشون رو تو جمع میپذیرفتیم و با این وجود اون نمیتونه کاری برای من بکنه چون فکر میکنه الان حسش نیست، نیاز نداره، به نفعش نیست یا هر دلیل مسخره دیگه. نمیتونم تمام حسهای منفی که دارم رو اینجا منتقل کنم ولی واقعا باعث میشه فکر کنم دوری و دوستی بهتره، یا دخترها به درد دوستی نمیخورن یا دخترها حسودن که همه اینها چرندیاتی بیش نیست. فقط حس فقدان عظیمی دارم که چطور این همه ارزش گذاشتن و اهمیت دادن رو هدر دادم. چطور هیچوقت قضیه جوری که من میدیدم نبوده و چطور من فقط ابزاری. بودم که از همه چیز دم دستتر و امادهتر بوده و بقیه حاضر نشدن از این زورگو اطاعت کنن.
فکر کنم چند قسمت تو سیزنهای مختلف بوجک درمورد قضیه نوشتن دایانه. دقیقا تو یه قسمت پروسه نوشتنش و این که تو ذهنش چی میگذره که نمیتونه بنویسه رو نشون میده. تصویر پردازی خیلی خوبی داره. خیلی قشنگ نشون میده چه اتفاقی میفته. خیلی تو اون قسمت باهاش همزاد پنداری کردم. میره سراغ چیزی که باید بنویسه ولی نمیتونه دقیقا دست بذاره روش و شروع کنه به نوشتنش. من هر شب قبل از خوتب فکر میکنم نشستم پشت لبتاپ و تند و تند از همه چی مینویسم. کلی نوت نصفه دارم. هیچکدومشون به نظرم ارزش ادامه دادن یا حتی اینجا گذاشتن رو نداره. این قضیه خیلی اذیتم میکنه. فکر میکنم شاید از اولش هم قرار نبوده چیز خاصی بنویسم و صرفا چون اینجا رو دارم حس میکنم چیزی برای نوشتن دارم.
درباره این سایت