اسپریچو



ادرس وبلاگ رو عوض کردم چون یک‌‌سری از دوست‌هام که اینجا بهشون فحش میدادم وبلاگ رو میخوندن و ناراحت میشدن، البته الان دوست نیستیم ولی ناراحتشیون همچنان به من میرسید. حالا  نمیدونم چند درصد من بیشعورم چند درصد اونا((((:

یه دوست دیگه دارم هر روز باید گندهای رابطش رو من جمع کنم، بعد میگه وای عاشق نشو، تو رابطه نرو، هیشکی رو دوست نداشته باش. خب من چجوری باید به حرف تو اعتماد کنم وقتی میبینم نصف مشکلاتت تقصیر خودته. منم خطا دارم ولی دلم میخواد تجربه کنم. الان هم یه جمله تو توییتر دیدم که گفته بود فقط ادم عاشق به بقیه میگه عاشق شو. احتمالا به خاطر این که تجربه نابیه.  منم دوست دارم نظرات موافقش رو جدی بگیرم((: خلاصه کار به کلیت روابط من نداشته باشین، تو جزییات شاید بتونید حرفی بزنین. 

از این به بعد برنامه‌های ما خاله زنکی میشه. ادرس هم کسی نداره راحت به همه فحش میدم. واقعا نمیدونم چرا ادرس میدم به ملت، مشکلم چیه دقیقا.



برای هر کاری شاید بیشتر برای نوشتن به تنهایی نیاز دارم. این یکی دو هفته‌ای که در خانه سپری خواهم کرد بیشتر از هر وقت دیگری از اول ترم تنها خواهم بود. من تنهایی را هم به معنای فیزیکی و هم به معنای روحی میخواهم. یادم هست ساعتی تا کتابخاته ملی راه میرفتم تا فقط در باغش بشینم و بنویسم یا پیاده تا ارم و کل ارم را گز میکردم تا فقط کلمه‌ها بیرون بریزند. الان فقط شاید چندساعت در خانه دوستم که منتظرم از امتحان برگردد تنهایی داشته باشم. ان تنهایی که مرا وادار به نوشتن میکند بی‌اندازه وحشتناک است. راه حل من برای فرار از ان تنهایی نوشتن است. بدون ان نمینویسم یا جملات در حد اگهی تبلیغاتی به ذهنم می‌ایند و میروند اما دوست دارم از همه چیز بنویسم. فقط نمیدانم چرا به جای انجام دادن همین کار این چیزها را اینجا مینویسم و بعد هم هیچ. 


چند مطلب نیمه تمام اینجا، چند خط ذخیره شده انجا. واقعا رویی و تمایلی به نوشتن از زندگی بی‌اهمیتم ندارم. چند روز است دنبال جمله‌ای هستم که قبلا خوانده بودم که لااقل چیزی بگویم, حتی ان را هم پیدا نمیکنم. چیزی در این مایه‌ها بود:
حتی راه حل خدا هم برای خاورمیانه مهاجرت کردن بود.


روزها قضیه را در ذهن مرور میکردم حتی همین الان باعث میشود انقدر ضربان قلبم بالا برود که اگر قبل از خواب باشد خواب از سرم بپرد. به دنبال راهی بهتر بودم، راهی که جور دیگری تمام شود، راهی که به گریه کردن من در طول راهرو و بی تفاوت راه رفتن او ختم نشود. اما هر چه حساب میکردم بهترین کار را کرده بودم و هر چیز دیگری قضیه را ملیون‌ها بار بدتر میکرد. ولی باز دلم راضی نمیشد و ارام نمیگرفتم. فکر میکردم کاش هر دفعه که میگفتم دفاع شخصی پدرم نمیخندید یا وایمیسادم تمام فحش‌هایی که بلد بودم و نبودم نثارش میکردم اما هیچکدام اتشی که وقتی میدیدمش در من زبانه میکشید ارام نمیکرد. فقط باید هرچند ظاهری معذرت خواهی میکرد. باید میدیدم اینجور به دست‌وپا زدن افتاده‌ است. دیگر هیچ چیزش برایم مهم نبود. اگه مانند برگ درخت جلوی رویم می‌افتاد و میمیرد حتی اندازه افتادن برگ درخت بهش فکر نمیکردم. دیگر حتی دلگیر یا عصبانی نیستم. خودمم. خود عادی خودم قبل از او.



ادم‌ها به داستان زنده‌اند. این را قبل از خواب نوشتم و گوشی در دست به خواب رفتم. چند ثانیه بعد با افتادن گوشی از دستم بیدار شدم. نمیدانم بعدش قرار بود چه بشود، یک مثال‌هایی از برادرم در ذهن داشتم. ولی دیروز در راه فکر میکردم که چه میشود اگر برایم تشخیص سرطان معده بدهند. سرطان معده که بگیری چندماه بعد حتما رفتنی خواهی بود. پس شرایط خیلی تراژیک میشود. داشتم واکنش‌های هر کسی را پیش‌بینی میکردم. اول به دوستم فکر کردم که میتواند چند ماه را با من خوش بگذراند و بعد بدون عذاب وجدان برود سراغ بعدی که بی‌انصافی کردم. دانشکده هم لازم نبود بروم، به دفاع هم نمیرسیدم ولی بدون همه این‌ها نمیدانستم باید چکار کنم. به سایر مسائل فکر نکردم چون اسانسور به مطب دکتر رسید و با گفتن یک دیوانه‌ای مگر تمامش کردم. نه این که داستانی نداشته باشم و بخواهم اینجوری داستان درست کنم ولی امان از دست ذهن مریض. فقط خودم را نمیکشم. بعد از هر برخورد دوست‌داشتنی یا اتفاق خوب هم افراد مورد علاقه‌ام را میکشم تا ببینم باید چکار کنم. بیشتر از همه پدر و مادرم را کشته‌ام ولی در کل کسی از این قضیه در امان نیست. فکر میکنم یک بیماری ذهنی‌ چیزی بود. فقط اینقدر داستان دارم یا دوست دارم داستان بسازم که بعضی‌وقت‌ها فکر میکنم بی‌انصافی است که نمی‌نویسمشان یا دیوانگیست که این همه داستان سر هم میکنم.



بدبختی نویسنده نبودن و نوشتن را دوست داشتن همین است که میخواهی بنویسی، میدانی چیزی برای نوشتن هست، چیزی ذهنت را و گلویت را اذیت میکند اما نمیدانی چیست، چگونه بنویسی‌اش، از کجا شروع کنی و اصلا همه این‌ها یعنی چه.
بعد نوشتن میشود مانند پست قبلی که انگار دست کرده باشی در حلقومت و سعی کرده باشی چیزهایی را بالا بیاوری اما انگار روز‌ها چیزی نخورده بودی. فقط بزاق و اسید معده. غلیظ و بی‌محتوا.
بعد مینویسی کاش انسان کسی را برای دوست داشته شدن و کسی را برای دوست داشتن نمیخواست، کاش انسان دوست و خانواده نمیخواست، کاش انسان لال بود و ناشنوا، کاش انسان نمیبایست زندگی کند. و ننوشتن همه این‌ها ابرومند‌تر است.


وقت‌هایی که علی‌رغم میلم به گذشته فکر میکنم جوری است که از خودم میپرسم ایا خر کله‌ام را گاز گرفته بود؟ مست بودم؟ واقعا دلیل یکسری از کارهایم را درک نمیکنم. نمیدانم سایرین که از بیرون مشاهده‌گر بودند با چه شدتی سلول‌های خاکستری‌شان را شلاق میزدند تا بتوانند مرا بفهمند. وقتی اوضاع من در برابر خودم اینجور است در مورد انگیزه بقیه از کارهایشان فقط میتوانم بگویم نمیدانم یا در‌ شدید‌ترین حالت دیوانه است. دوست ندارم به سلول‌های خاکستری‌ام برای چنین مساله لاینحلی زحمت بدهم. تنها دلخوشی‌ام این است که تجربه شد، اشکال ندارد. 
غیر از این همه چیز به روال است. شیرکاکائو میخورم، سال اخرم را در دانشکده به اندازه یک سرکارگر پادشاهی میکنم، این شب‌های سرد را تنها نمیگذرانم، به عزیزانم محبت میکنم و منتظر محبتشان هستم البته در مقیاس خودم. همیشه این جمله برایم کلیدی بوده‌است. شاید در چشم دیگری شبیه رایش سوم باشم ولی همان اندازه عاطفه برایم کافیست و  برای پس دادنش جان میکنم. بهتر میفهمم چه میخواهم و در او باذوق دنبال کشف ان چیزی هستم که هرکسی در اعماق وجود خود پنهان میکند و تازه بعد از مدت زمان زیادی از صمیمت ان را اشکار میکند. نمیدانم اسمش چیست و جنس مشخصی ندارد. فقط انجا منتظر است، باید برایش تلاش کرد و دسترسی نداشتن به ان برای من به معنی فرق نداشتن بودن یا نبودن ان ادم است.
برای فرار از دوستم که میخواست مرا باشگاه رو و موسیقی‌دان کند گفتم میخواهم امسال بیشتر روی روابطم کار کنم. نه این که چهار جلد کتاب و مقاله و سایت جلویم باز باشد، نه. فقط همین که با ازمون و خطا و توجه به چینی نازک دل هرکس بیشتر بشناسمش. تا الان چندان موفق نبوده‌ام چون همیشه کسانی را دارم که من را بهتر خودم میشناسند و شناخت من نسبت به ان‌ها مانند جزوه‌ای ناقص و پر از اشتباه است و این تازه وقتی‌است که من واقعا قصد دارم بشناسمشان. نمیدانم چه چیزی اینقدر مانع دیدنم میشود. فکر میکنم برای همیشه باید به همان جزوه‌های ناقصم برای شناخت دیگران متکی باشم.


دلتنگی هم در من مثل ادمیزاد بروز پیدا نمیکند. زمانی به دوستم گفتم هر چه اکثریت انجام میدهند برعکس کن میشود من. لازم نیست بگوییم دیگران چطور دلتنگ میشوند اما دلتنگ بودن من انقدر افتضاح بود که تا فرد یا مکان مورد نظر را نمیدیدم، نمیفهمیدم که در چه عذابی دست و پا میزدم. الان حداقل میفهمم چه مرگم است. هر چند که بقیه قضیه را نتوانم کنترل کنم. من دلتنگم و کسی که دلم را تنگ‌ کرده‌است مجازات میکنم. اینجا بلخ است. به جای تمام دلبری‌هایی که انار‌ها را شیرین‌تر و هات‌چاکلت‌ها را نرم‌تر میکند، بهانه‌‌گیر‌ی‌ها و حرف‌های به ظاهر منطقی‌ای دارم که اکسیژن برای نفس کشیدن تمام میشود. تازه تمام این‌ها وقتی است که حاضر به حرف زدن بشوم. شوالیه‌ای بر اسب سفید نه ولی طنابی میخواهم که از چاهیی که برای خود درست‌کرده‌ام خارج شوم. دستی گرم که بگوید همه چیز مانند قبل است و چیزی تمام نشده است فقط دوری ظاهری است وگرنه قلب‌هایمان فیلان وگرنه خودم تراژدی‌ای میسازم قابل مقایسه با گان گرل. ظاهرا این قسمت از رفتارم در 5 سالگی مانده است اگر نگوییم بقیه رفتار‌ها وما از 5 سالگی رد نشده‌اند. 




ان روز فکر میکردم همین که هوا ابری است و میتوانم در تختم غلت بزنم، از آشپزخانه صدای آشپزی مامان می‌اید، مهمان‌هایی داریم که به راحتی میگویم بعد از حمام میبینمتان و بعدتر خودم هم دست به کار میشوم و ج و و غذا روی گاز همراه با سیمین غانم میگوید "چه هوایی" کافی است.



خوانده‌ام که روزانه نویسی فلان و بهمان. این که فایده‌اش چیست همان‌قدر بی‌اهمیت است که جزییات زندگی روزمره من. شاید منظورشان این است که بنویسم با خواندن پست وبلاگی، فکر کرده‌ام چقدر جای اغوش امنی که بدانم همیشه مال من بوده و خواهد بود در زندگیم خالیست. که این روز‌ها جای خالی روابط صمیمانه با خانواده زیاد به چشمم می‌اید. یا تعجب میکنم که چرا با کوچکترین نیتی اولین فکر غیرمنطقی‌ام این است که خب این هم بالاخره تمام شد و باید سراغ دیگری بروم. که دیگر برای هیچ چیز طول عمر قائل نیستم.
یا این که اینجا حریم امنی که همیشه دوست داشتم نیست ولی عزیز‌تر از انی است که تمامش کنم و غدتر از انی هستم که حرفم را راحت نزنم. و این‌ها همه چیزهایی که نمیخواهم بگویم ولی مینویسم و تمام چیزهایی که میخواهم بگویم ولی نمینویسم. میبینید؟ روزانه نویسی بی‌فایده است. به داشتن دفتری فکر کرده‌ام اما من قلم به دست نیستم، گوشی به دستم. دلم گوش میخواهد اما نه هر گوشی. کاش واقعا خانه‌ای داشتم یا میدانستم چگونه بنویسم. 


دوستی برای من اینجوری شروع میشه که میگم هر کاری که این نفر جدید کرد بهش فرصت بدم و بشناسمش. تا جایی که میشه رابطه رو پیش ببرم. برای دوست‌های پسر معمولی هیچوقت همچین چیزی نبوده. در مورد این دوستم دو نفر به من گفتن که شما به هم نمیخورین ولی من شیش ماه وقت نیاز داشتم تا خودم بفهمم چرا بهم نمیخوریم. تو روز‌هایی که ناهار خورده نخورده باید خانم رو تو خیابون‌ها جمع میکردم، شب امتحان درس خونده و نخونده به ایشون رسیدگی میکردم، خوابیده و نخوابیده به ناله‌‌های ایشون گوش میدادم، وضع روحی خودم چه خوب چه بد به ایشون مشاوره میدادم و با وضعیت مناسب یا نامناسب باید دوست ایشون رو تو جمع میپذیرفتیم و با این وجود اون نمیتونه کاری برای من بکنه چون فکر میکنه الان حسش نیست، نیاز نداره، به نفعش نیست یا هر دلیل مسخره دیگه. نمیتونم تمام حس‌های منفی که دارم رو اینجا منتقل کنم ولی واقعا باعث میشه فکر کنم دوری و دوستی بهتره، یا دختر‌ها به درد دوستی نمیخورن یا دختر‌ها حسودن که همه این‌ها چرندیاتی بیش نیست. فقط حس فقدان عظیمی دارم که چطور این همه ارزش گذاشتن و اهمیت دادن رو هدر دادم. چطور هیچوقت قضیه جوری که من میدیدم نبوده و چطور من فقط ابزاری. بودم که از همه چیز دم دست‌تر و اماده‌تر بوده و بقیه حاضر نشدن از این زورگو اطاعت کنن.



فکر کنم  چند قسمت  تو سیزن‌های مختلف بوجک درمورد قضیه نوشتن دایانه. دقیقا تو یه قسمت پروسه نوشتنش و این که تو ذهنش چی میگذره که نمیتونه بنویسه رو نشون میده. تصویر پردازی خیلی خوبی داره. خیلی قشنگ نشون میده چه اتفاقی میفته. خیلی تو اون قسمت باهاش همزاد پنداری کردم. میره سراغ چیزی که باید بنویسه ولی نمیتونه دقیقا دست بذاره روش و شروع کنه به نوشتنش. من هر شب قبل از خوتب فکر میکنم نشستم پشت لب‌تاپ و تند و تند از همه چی مینویسم. کلی نوت نصفه دارم. هیچکدومشون به نظرم ارزش ادامه دادن یا حتی اینجا گذاشتن رو نداره. این قضیه خیلی اذیتم میکنه. فکر میکنم شاید از اولش هم قرار نبوده چیز خاصی بنویسم و صرفا چون اینجا رو دارم حس میکنم چیزی برای نوشتن دارم. 



مشغول خوندن دوتا کتاب روانشناسی‌ام که اطرافیان با دیدن عنوانش کلی ذوق میکنن و فکر میکنن قراره چیزی عوض بشه. دلم براشن میسوزه بدبخت‌ها :))
اسم یکیشون موهبت شگفت انگیز خشم و بعدی ارتباط بدون خشونته. کتاب رو که اروم اروم پیش میبرم تقرییا چیز جدیدی نمیبینم. همش چیزهاییه که میدونم. چیز جدیدی که 
بهش دقت کردم اینه که تو لحظه‌ای که از خشم منفجر میشی و اتیش انتقام زبونه میکشه عمل کردن به این چرندیات مثل صبح زود ورزش کردن سخته. پس احتمال این که اخلاقم عوض بشه خیلی کمه فقط به گهی که هستم خوداگاه‌تر شدم. 
+
همچنان برام عجیب مونده چرا این فاصله گرفتن از  دوست‌هام اصلا بهم فشار نیاورده بلکه وقتم و اعصاب و روانم ازاد‌تر و راحت‌تر شده. در واقع خوشحالم. ظاهرا بر خلاف چیزی که فکر میکردم هیچ فایده‌ای برای من نداشتن، هیچ صمیمیتی و الف و انستی هم نبوده. همچنان عجبیه. در مقابل این چند دوست، دوستی داشتم که بدترین دعوا‌های عمرم رو با هم داشتیم ولی همچنان دلم برای هم صحبتی باهاش تنگ میشه. هم عذاب وجدان دارم که چرا باید دلم برای همچین ادمی تنگ بشه و هم عذاب وجدان دارم چرا عین خیالم نیست و دوست‌هام رو دونه دونه کنار میذارم. 
  +
در جدیدترین مکاشفه فهمیدم خواب مانع نویسندگی من میشه. چون همیشه قبل از خواب یه سری متن و داستان سر هم میکنم و میگم خب این‌ها خیلی واضحند و موقع بیدار شدن یادم هست ولی وقتی بیدار شدم حتی یادم نمیاد در مورد چی بودن. الانم که فصل خوابه.


آخرین جستجو ها